قدس آزاد خواهد شد
سنگ بر کف دارم
دیده ام رنگ شفق یافت
در این تنگ غروب
اشک چون آب روان
بر ره گونه فرو می آید
و دلم غمگین است
موج اندوه مرا می شکند
و در این طوفانها
ترسم از پایی بیفتد دل صد تکهء من
قصه ام پر غصه است
داستان قفس تنگ عدو
نیم قرنی است که چشمان فلسطین نگران است هنوز
داغ صد لالهء خونین دارد
دل تنگش پر خون
پر از آتش و آب
گوییا حسرت پرواز غمینش کرده
دیدگانش نگران است مباد
باز هم
غنچهء نشگفتهء او
بکند دست عدو
قلب او جایگه خوبان است
ولی امروز نهاد است بر آن پای
«عقاب»
من در این تنگ غروب در بلندای رفح
یاد یاران فلسطین کردم
یا آنان که چو مرغی عاشق
در ره عشق فدایی گشتند
سرزمین زیتون
آب از خون شهیدان دارد
سنگ بر کف دارم
و عقاب بی رحم از همین سنگ
به خود می لرزد
من نه تنها
همه در کشور من بیدارند
سنگ بر کف دارند
و امیدی در دل
می رسد لحظهء بشکستن این تنگ قفس
و رهایی فلسطین خدا
تا به آن روز منم بیدارم
سنگ بر کف دارم
تا نیاید هرگز
خواب بر چشم عدو
«شعر از شاکری»